زینب جونزینب جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

زینب جون

همینجوری چندتاعکس

فدات بشم بااون چادرخوشملت ا اینم سجده خانوم خانما   ا انقدربازی کردی که همون جا خوابت برد حمام شادوسرحال بعداز حمام اینم اولین نقاشی بعدازکلی خط خطی کردن دوستای گلت ...
12 شهريور 1393

بازم مهمونی

سلام گنجشک کوچولوی مامانی بالاخره بعد از دو..سه.. هفته ازخونه مادرجون اینا اومدیم مادرجون رفته بودآبادان ماهم مونده بودیم پیش زنمو تا تنها نباشه مادرجون رفته بود تاسری به خواهرش بزنه وزنمو رو هم بیاره آخه عمو جون سرش خیلی شلوغ بود و وقت نمی کرد شماهم واسه خودت هرشب میرفتی مهمونی یا خونه زهراجون بودی یاخونه مادرجون یه شب هم رفتی تولد راضیه جون باراضیه خیلی انس گرفته بودی وقتی میاوردنت خونه باید انقدر اونجا میموندن تا شما بخوابی آخه وقتی بیدار بودی نمیذاشتی برن باید تاتوسرگرم میشدی یکی یکی فرار میکردن خلاصه خیلی شیطون شدی دوبار هم برامون مهمون اومداز بروجرد واصفهان که شما هیچ کدوم ازبچه هاشونودوست نداشتی آخه بچه هاشون دست میذاشتن روی نقط...
8 شهريور 1393

روزت مبارک عشقم آرزوی داشتن تو....

میلاد حضرت معصومه بر تمام دختران پاک ایران مبارک   سالها آرزویی داشتم دست نیافتنی   درست از همان روزهای کودکی ام  روزهایی که  خودم دختر مادرم بودم  روزهایی که با عروسکم بازی می کردم عروسکی که پیراهن  سفید گل دار داشت  با موهای طلایی رنگ و چشمان آبی  زیبایش  ... سالها بعد  عاشق شدم  و اندک زمانی نگذشت  که  عشق را درون خود یافتم  باز هم عاشق تر شدم  عاشق موجودی که درون من بود ... در رویاهایم  همان عروسک کودکی ام را تصور می کردم اما  روزی که لمس اش کردم  ...
7 شهريور 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب جون می باشد